جدول جو
جدول جو

معنی رگ راندن - جستجوی لغت در جدول جو

رگ راندن
(تَ یِ نُ / نِ / نَ دَ)
ریشه دوانیدن. (آنندراج) :
چنان پنجه و ریشه های متین
که رگ رانده در مغز گاو زمین.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درگذراندن
تصویر درگذراندن
گذراندن، از حد برون بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرم راندن
تصویر گرم راندن
کنایه از تند راندن، به شتاب راندن، شتافتن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رصد راندن
تصویر رصد راندن
ضبط و تعیین حساب حرکات و درجات ستارگان و اجرام نجومی در رصد خانه، رصد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
کسی یا چیزی را از جایی عبور دادن
کاری را به انجام رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیراندن
تصویر گیراندن
آتش روشن کردن، آتش در چیزی زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرف راندن
تصویر حرف راندن
سخن گفتن، حرف زدن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وِ یَ کَ دَ)
رصدبانی کردن. رصد گرفتن. (از یادداشت مؤلف) :
شناسایی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته برخواند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
تند راندن. سریع رفتن:
رهی به پیش خود اندرگرفت و گرم براند
به زیر رایت منصور لشکری جرار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(تَ فَءْ ءُ زَ دَ)
جنگ کردن. جنگیدن. رزمیدن. نبرد کردن:
چو رزم راندی بر کام خویشتن یک چند
به بزم نیز طرب جوی و کام خویش بران.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
اسب راندن. اسب به حرکت آوردن. راندن اسب. حرکت کردن. روان شدن:
برون ران از این شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرایی نیابی.
خاقانی.
به چالشگری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش.
نظامی.
چنان راند آن خسرو تاجبخش
که چون ما در این بوم راندیم رخش.
نظامی.
جریده بر جریده نقش می خواند
بیابان در بیابان رخش می راند.
نظامی.
زمانه جمع کند شش جهت به یک جانب
اگر تو رخش حکومت به یک جهت رانی.
عرفی شیرازی
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
رجوع به درگیرانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ دَ)
درگذرانیدن. عبور دادن. گذراندن:
مرز خراسان به مرزروم رساند
لشکر شرق از عراق درگذراند.
منوچهری.
در کن ز آهنگ رزم، خصم ز میدان
درگذران تیر دلشکاف ز سندان.
منوچهری.
، عفو کردن. بخشیدن. بخشودن: درگذر تا درگذرانند. (خواجه عبداﷲ انصاری). بدانستم که عاجزم و زور و قوت از تست که خداوندی، چه باشد اگر این گناه از من بیچاره درگذرانی. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). تو اولی تری به فضل که این گناه بزرگ از من درگذرانی و عفو کنی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 101).
گیرم که ز من درگذرانی به کرم
زآن شرم که دیده ای چه کردم چه کنم.
(منسوب به خیام).
و رجوع به درگذرانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَرُ دَ)
کنایه از شراب نوشیدن. می خوردن:
چون رطلها رانی گران خیل نشاط از هر کران
همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت.
خاقانی.
رطل برتر بران که خواهد راند
روز یک اسبه در قفای صبوح.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَمْ بَ کَ دَ)
مأخوذ به حیا شدن. از روی حجب و حیا به کاری تن دردادن یا کاری را پذیرفتن. (یادداشت مؤلف).
- تو رو درماندن، ملاحظه کردن بسبب حیا و شرم
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
شرمنده شدن. (از آنندراج). عرق ریختن، سعی در کاری کردن. (از آنندراج) :
به حیرتم که قدم سودگان دشت حجاز
به راه کعبه چه گرم اند در عرق رانی.
طالب آملی (از آنندراج).
عرق ریختن. رجوع به عرق ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
غرض رانی. غرض ورزیدن. باغرض بودن. سود خود جستن و دشمنی و کینه داشتن باکسی. به کار بردن غرض در کارها. رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ)
سخن راندن. حرف زدن:
وز هر طرفی که حرف راندی
نقش همه در دو حرف ماندی.
نظامی.
و آنگهانی آن امیران را بخواند
یک به یک تنها بهر یک حرف راند.
مولوی.
هم ز آتش زاده بودند آن خسان
حرف میراندند از نار و دخان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برتر بردن. رفعت دادن:
ز کردار، گفتار برمگذران
مگوی آنچه دانش نداری بر آن.
اسدی.
و رجوع به برگذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بعقب راندن. عقب زدن
لغت نامه دهخدا
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده
فرهنگ لغت هوشیار
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آنرا) آشفتن، یا بهم گوراندن، گوراندن، یا گوراندن کار را. آشفته کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
عبور دادن: هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد، بالاتر بردن از برتر بردن: سرت بگذرانم زخورشید و ماه ترا سرفرازی دهم بر سپاه، طی کردن سپری کردن: این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان بکام دل خویش بگذران، (فرخی)، تجاوز دادن: زکردار گفتار برمگذران مجوی آنچه دانش نداری بدان. (گرشاسب نامه) یا از حد گذراندن، امری را بافراط مرتکب شدن: ابوبکر (پسر المستعصم بالله) سکنه شیعی مذهب محله کرخ بغداد و مشهد امام موسی بن جعفر را بباد غارت داده... قتل و غارت و فحشا را از حد گذراند. یا از دم شمشیر (تیغ) گذراندن، عرضه شمشیر کردن بشمشیر کشتن: (مغولان) مساجد را آخور کردند علما و فضلا را را دم شمشیر گذراندند. یا از نظر کسی گذراندن، بنظر وی رساندن بعرض او رساندن: فرمانده قراولان خاصه حق نداشت که زیر دستان خود را بدون اجازه خان (مغول) تنبیه کند بلکه باید تمام مسایل را از نظر خان بگذراند. یا گذراندن ایام. روزگار گذراندن سپری کردن ایام: این شخص (عتیق زنجانی) در خدمت سلطان سنجر منصب فقاعی داشته و در ابتدای امر در بازار مرو بفروش میوجات و ریحان ایام میگذرانده. یا گذراندن پیشکش. عرضه داشتن و تقدیم هدیه: شاهرخ حکومت این نواحی را بمیرزا جهانشاه قراقوینلو که ضیافتها کرده و پیشکشها گذرانده بود واگذار کرد: نداریم با دیگران هیچ کار بمهر علی بگذران روزگار. (منسوب به اسدی مجالس المومنین 135 یادداشتهای قزوینی) یا گذراندن غذا. تحلیل غذا هضم کردن غذا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرض راندن
تصویر غرض راندن
غرض ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تندرفتن تیز شتافتن: رهی به پیش خود اندر گرفت و گرم براند بزیر رایت منصور لشکری جرار. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس راندن
تصویر پس راندن
بعقب راندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرس راندن
تصویر فرس راندن
((فَ رَ دَ))
اسب راندن، کنایه از جستجو کردن، تفحص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرم راندن
تصویر گرم راندن
((گَ. دَ))
تاختن، چهارنعل رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
((گُ ذَ دَ))
عبور دادن، رد کردن، پشت سر نهادن، طی کردن، بالاتر بردن از، برتر بودن، تجاوز دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوراندن
تصویر گوراندن
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آن را)، آشفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوراندن
تصویر گوراندن
دفن، دفن کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
Rambling
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
errante
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
umherirrend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
błądzący
دیکشنری فارسی به لهستانی